اُتاقکِ آنه ماری



انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.

بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.

یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.

همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فعلا میتونم بذارمش تو بایگانی.

خب دراز2. اصلیت موضوع دراز2 نیست. اصلیت موضوع اینه که یکسال با عشق و حال زندگی کردم و حالیم نبود ولی الان که مجبورم این پروژه رو تموم کنم و خونه نشین شدم اگه  یک روز در ماه بتونم مثل گذشته خوش گذرونی کنم حس میکنم روز خیلی خفنی داشتم. لعنتی مذخرف. زود تموم شو برگردم به زندگیم.

اون روزا کار سخت و سرکله زدن با آدم های محل کارم انقدر برام غیرقابل تحمل شده بود که همش دلم میخواست زودتر قید زندگی مستقل رو بزنم برگردم خونه. یادمه هر روز بغض داشتم و مینالیدم.

تا وقتی تنها بودم دلم میخواست برگردم پیش خونوادم، الانکه مجبورم 7ماه تنهایی کار کنم دوست دارم زودتر برگردم به زندگی سابقم. به این میگن عدم ثبات در خواسته ها.

یادمه اون روزا هر روز با دراز2 بیرون بودیم. هفته پیش که اومده بود دیدنم بیشتر از اینکه از دیدن اون خوشحال باشم ذوق اینو داشتم بلاخره یه پایه پیدا کردم برم یه کافه دنج و دوست داشتنی و یه دل سیر سیگار بکشم.

دراز2 از اون آدماست که سیگار کشیدن باهاش خیلی میچسبه. و بخاطر هوشی که داره حرف زدن باهاش لذت بخشه.

بای اینکه بعد مدتها میدیدمش ولی اصلا دلم براش تنگ نشده بود. وقتی بغلم کرد یه لحظه داشت یادم میرفت که منم باید بغلش کنم. ولی گذشته از همه اینا دوست خیلی خوبه.

ذلم واقعا واسه کافه گردیام تنگ شده بود.

الان یاد اون روز افتادم که رفتم کافه سارا تو خیابون ولیعصر و بعدش کل مسیر انقلاب رو تا خونه پیدا رفتم و سیگار کشیدم.

اون روز آخرین روزی تو تهران بود عاشقانه به شهرم قول دادم که بلاخره برمیگردم.


امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.

خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتونم بچه ای داشته باشم زندگی بطور عجیبی برام بی ارزش میشه. چکار کنم آنه؟ زندگیم رو هواست، باید چکار کنم؟ ازدواج اصلا با برنامه های الان من جور در نمیاد. من اصلا فکر نمیکردم قضیه ای پیش بیاد که مجبور شم ازدواج رو تو الویت اول برنامه هام قرار بدم.

حبه کوچولوی من. میخوام بدونی مامانی انقدر دوست داره، انقدر وجودت تو زندگی براش مهمه که حاضره بخاطر تو از علایق و برنامه هاش بگذره.


دیشب میخواستم یه پست جدید بنویسم، یعنی خیلی اتفاقی تو برهوتی از اینترنت زدم رو سایت بیان و بالا اومد. یه هفته ست هیچ سایتی حتی داخلی ها برام بالا نمیاد و باز شدن صفحه بیان مثل این بود که از ته یه چاه بلاخره یکی صداتو شنیده. با اینکه زیاد اهل تل و اینستا نیستم اما سرچ کردن چیزایی که در لحظه برام سوال میشه و ذهنمو درگیر میکنه برام مثل یه عادت شده. یه عادت که خودمم نمیدونستم بهش اعتیاد دارم.

دیشب وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن ذهن درگیری داشتم که تمایل داشت به ناخوش بودن. نمیدونستم راجع به چی میخوام بنویسم اما میدونستم دلم میخواد خودمو تو کلمات غرق کنم.

نمیدونم چطور شد که یهو شروع کردم به خوندن پست های قبلیم ولی خوندن بعضی هاشون انقدر برام جذاب بود که گاهی یادم میرفت خودم نوشتمشون.
انقدر به خوندن ادامه دادم تا رسیدم به اولین پست وب. خیلی هارو سرسری میخوندم و خیلی هارو هم رد میکردم ولی بعضی از پست ها منو وادار به میکرد به فکر کردن. فکر کردن به اینکه واقعا منه واقعی کیه؟ اینهمه نوسان تو درونم بخاطر چیه؟
تا همین الانش مثل یه بچه داشتم از صفحم مراقبت میکردم. تا نکنه یکی بیاد یچیزی بگه که من دیگه از نوشتن دست بکشم. ولی الان دیگه بازش میذارم تا رهگذری بتونه از کنارش عبور کنه. بچم دیگه به اندازه کافی جون گرفته که بتونه رو پای خودش وایسته. دیگه من فقط برای پیرزنی مینویسم که در آینده قراره اینجارو بخونه.

یکی از چیزایی که دیشب به خودم یادآور شدم نوشتن حتمی عنوان بود. عنوان باید بیان کننده حال و هوای کلی متن باشه که بتونم پست هارو موقع خوندن تو ذهنم دسته بندی کنم.

 

دیشب انقدر خسته بودم که نتونستم چیزی بنویسم. همین الانش هم چیزایی که باید گفته میشد رو بیان نکردم. ولی در تصحیح پست قبلی باید بگم "1دی"، نه "1آذر".
بقیش بمونه واسه پست بعد.


راجع به سرباز بودنش چیزی نگفتم هنوز.

ساعت 3ونیم شبه؛ هم خستم، هم خوابم میاد، هم داره گشنم میشه، هم فردا صبح زود باید برم نوبت دکتر بگیرم.

یادم باشه به وقتش مفصل راجع بش حرف بزنم.

یسری چیزاهم هست راجع به خودمه. امیدوارم یادم بمونه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مراقبت از سالمندان فرهنگ موضوعات قرآنی رضوان سردار دل ها مدیریت مبتنی بر اهداف شرف دست همین بس که نوشتن با اوست Dandelion سگ پامرانین دانلود کتاب و مقاله خدمات نمایندگی تعمیر فروش کولر گازی اسپلیت در شیراز - عظیمی وبلاگ شخصی رضا کوهی شوریجه